داستان (خاطرات زمستان را به بهار نیاور! )
برفها آب شده بودند و دیگر خبری
از سرمای زمستان نبود. فصل یخبندان تمام شده بود و کم کم اهالی دهکده شیوانا می
توانستند از خانه هایشان بیرون بیایند و در مزارع به کشت وزرع بپردازند. همه از گرمای
خورشید بهاری حظ می کردند و از سبزی و طراوت گیاهان لذت می بردند ...
در آن روز، شیوانا همراه یکی از شاگردان از مزرعه عبور می کرد. پیرمردی را دید که نوه هایش را دور خود جمع کرده و برای آنها در مورد سرمای شدید زمستان و زندانی بودن در خانه و منتظر آفتاب نشستن صحبت میکند.
شیوانا لختی ایستاد و حرفهای پیرمرد را گوش کرد و سپس او را کنار کشید و گفت:...........
در آن روز، شیوانا همراه یکی از شاگردان از مزرعه عبور می کرد. پیرمردی را دید که نوه هایش را دور خود جمع کرده و برای آنها در مورد سرمای شدید زمستان و زندانی بودن در خانه و منتظر آفتاب نشستن صحبت میکند.
شیوانا لختی ایستاد و حرفهای پیرمرد را گوش کرد و سپس او را کنار کشید و گفت:...........
♥♥
♥♥ بقيه در ادامه مطلب ♥♥
♥♥
+ نوشته شده در جمعه ۱۹ خرداد ۱۳۹۱ ساعت ۸:۶ ق.ظ توسط دلـدارتــو
سلام خدمت بازدید کننده گان گرامی