مهر مادری

|http://uniqelove.blogfa.com|عکس عاشقانه,عشق,داستان,داستان آلزایمر,داستان مادر,داستان مهرمادر,عشق و مهری|http://uniqelove.blogfa.com|

چمدونش را بسته بودیم
با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود
کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک
کمی نون روغنی، آبنات، کشمش
چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی
گفت: مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم
یک گوشه هم که نشستم
نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه
گفتم: مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن
گفت: کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن
آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها
من که اینجا به کسی کار ندارم
اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟
گفتم: آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری
همه چیزو فراموش می کنی
گفت: مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول
اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟
خجالت کشیدم . حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم
و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.

اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،
راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم
زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم
توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم
قرآن و نون روغنی و همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن
آبنات رو برداشت
گفت: بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.
دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:
مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن.
اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:
چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد،
شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟
در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد
زیر لب میگفت:
گاهی چه نعمتیه این آلمیزر

تو کجایی ؟

http://www.uniqelove.blogfa.com/ عاشقی، عکس عشقولانه، عکس لاو، عکس های جدید عاشقانه، عکس های عاشقانه، عکس های عاشقانه هنری، عکس هنری، عکسهای عاشقانه، عکسهای عاشقانه Love، عکسهای عاشقانه هنری، دانلود عکس های عاشقانهhttp://www.uniqelove.blogfa.com/

جایی هست که دیگه کم میاری
از اومدن ها , رفتن ها , شکستن ها . .. .
جایی که فقط میخوای یکی باشه ، یکی بمونه نره
واسه همیشه کنارت باشه
من الان اونجام

تو کجایی ؟


تمام وجودم، عشقم

اگر نفسی در سینه است ، تو خودت میدانی برای تو نفس میکشم
برای تویی که تمام وجودم هستی ، تویی که به خاطرت گذشتم از همه چیز ، بی تو جای من در اینجا نیست
تمام قلبم خلاصه میشود در عشق تو ، تمام نگاهم فدا میشود در عمق چشمان تو ، بی وفا نشده ام که روزی دل بکنم از دنیای عاشقانه تو
دنیایی که درونش آرامم ، تا تو باشی من نیز تنها با تو میمانم ، تا با هم برسیم به آرزوهایمان، تا نشود حسرت رویاهایمان
اگر نفسی در سینه است ، تو هستی که بودنت برایم زندگی دوباره است

بقيه در ادامه مطلب

ادامه نوشته

داستان (خاطرات زمستان را به بهار نیاور! )

برفها آب شده بودند و دیگر خبری از سرمای زمستان نبود. فصل یخبندان تمام شده بود و کم کم اهالی دهکده شیوانا می توانستند از خانه هایشان بیرون بیایند و در مزارع به کشت وزرع بپردازند. همه از گرمای خورشید بهاری حظ می کردند و از سبزی و طراوت گیاهان لذت می بردند ...

در آن روز، شیوانا همراه یکی از شاگردان از مزرعه عبور می کرد. پیرمردی را دید که نوه هایش را دور خود جمع کرده و برای آنها در مورد سرمای شدید زمستان و زندانی بودن در خانه و منتظر آفتاب نشستن صحبت میکند.
شیوانا لختی ایستاد و حرفهای پیرمرد را گوش کرد و سپس او را کنار کشید و گفت:...........

بقيه در ادامه مطلب


ادامه نوشته

عشق در بیمارستان ( داستان عاشقانه)

چند روزی که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.
از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم…

بقيه در ادامه مطلب

ادامه نوشته

معنای خوشبختی ( داستان عاشقانه)

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای....

بقيه در ادامه مطلب

ادامه نوشته

چه بر سر عشق آمده؟

خدایا من گناهی نکرده بودم که اینک قلبی شکسته در سینه دارم
گناه من چه بود که بازیچه دست این و آن بودم
هر که آمد بر روی قلبم پا گذشت و رفت و حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد!
خدایا چرا در این روزها باید در حسرت عشق و محبت باشیم ، عشقی که تو در وجود همه قرار دادی و احساسی که همه بتوانند عاشق شوند !
خدایا نمیدانم میدانی در این زمانه همه با احساس عشقی که به آنها دادی قلبها را میشکنند و خیانت میکنند
خدایا نمیدانم میدانی که عشقی که تو آفریدی دیگر آن زیبایی و وفاداری را ندارد؟
خدایا نگاهی کن به عاشقان واقعی ، ببین حال آن ها را ، بگو که چه بر سر عشق آمده ؟


بقيه در ادامه مطلب

ادامه نوشته

داستان (روز مادر )

یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و
خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد.
مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد.
مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد .
پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد،
مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت.

بقيه در ادامه مطلب

ادامه نوشته

تولد عشق یگانه

امروز روز تولد عشق یگانه ام است

تولدی در آغازی دیگر

امروز تولد عشق یگانه است اما

این شمع ها را کسی نیست...

این بادکنک ها، ریسه ها...

این کلاهای قیفی را کسی نیست...

نه، کسی نیست...

تنها منم، با خیال تو

ساده میگویم :

تولد عشق یگانه ام تا بی کران تنهایی هایم مبارک دل خودم

مهدی جان!

مهدی جان! مولایــــــم، یک عمر صدایت زدم اما لیاقت دیدارت را نیافتم، اما نا امید نیستم.

به این امید در راه گام می گذارم که در آخرین لحظه های مرگم، جمال دل آرایت را ببینم

وچه خوش است که ولو یک لحظه انسان معشوق خود را ببیند.

آری ما بی طاقتیم، گناه کاریم، رو سیاهیم،

اما چه کنیم که محب تو هستیم و محبتت در اعماق جانم ریشه دوانده است.

به حق زینب، از خدا بخواه که این محبت و عشق، ما را پاک گرداند.


شهید علیرضا خانی